Turn to Allah
before you return to allah
به سوی خدا برگردید ، قبل از اینکه به سوی خدا بازگردید!
Zainab was lying on the bed,
زینب روی تخت خوابیده بود
Half awake, clutching her pillow
Tight against her chest
نیمه بیدار، بالش خود را محکم در بغل گرفته
And covering her whole body with
A thick blanket except for the face,
و تمام بدنش را به جز صورتش با یک پتوی ضخیم پوشانده بود
As it was very cold outside
چنانکه گویی ، هوا در بیرون بسیار سرداست
She always loved spending quiet time just
Lying on her bed before she starts the day
او همیشه آرامش را دوست داشت ، قبل از آنکه روز شروع شود
فقط بر روی تخت خود دراز بکشد
She would have enjoyed the lie thoroughly
او به تمام معنی ، از خوابیدن لذت می برد ،
If it was not for the distant sound of the birds
Chirping, which made her feel annoyed
اگر چه از سر و صدای پرندگان دور نبود ، که احساس ناراحتی می کرد
She always hated anything which
Interrupted her comfy sleep
او هر چیزی که ، خواب راحتش را بهم می زد ، دوست نداشت ،
To increase her annoyance, she heard the Adhan calling.
صدای اذان را که می شنید بیشتر دلخور می شد
“It must be near to five,” thought Zainab with a rage.
زینب خشمگینانه فکر کرد "ساعت باید نزدیک 5 باشد "
And remembering something,
و چیزی را به یاد آورد
She closed her eyes tight,
چشمانش را بست
Pulled the blanket up to her nose which now
Revealed only her tightly shut eyes,
And pretended to be asleep
پتو را تا بینی اش بالا کشید
که در حال نشان دادن این بود که چشمانش را محکم بسته
و به خواب وانمود می کرد .
For she knows that in a few minutes of time,
او می داند که کمتراز چند دقیقه دیگر از زمان
Her dad would come waking her for the prayer
پدر او خواهد آمد ، و برای نماز ،,وی را از خواب بیدار می کند
Although she loved her dad a lot,
اگر چه وی پدرش را خیلی دوست داشت
It made her angry whenever someone woke her
Up while having a nice long nap
آن مسئله او را عصبانی می کرد ، هر زمان که کسی او را
از خواب بیدارمی کرد
در حالی که احساس یک چرت زدن طولانی و خوب را داشت
And her dad was not an exception.
و پدرش یک استثنا نبود.
Not more than a minute passed after
This thought occurred to her,
بعد از فکری که از خاطرش گذشت
بیش از یک دقیقه سپری نشده بود که
She heard a gentle knock on her room door.
ضربه ملایمی را بر روی درب اتاق خود شنید.
“It must be dad,”
"باید پدر باشد،"
She thought under her breath
او زیر لب گفت
“Assalamu Alaikum, Zainab dear!
"سلام علیکم زینب عزیز!
It's time you got up and prayed Subah or you’ll miss it.”
وقت آن است که از خواب بلند شوی و نماز صبح بخوانی
و یا وقت آن را از دست خواهی داد
“Oh, I can pray it later.
"آه، من بعدا می توانم نماز بخوانم
Why, even the Prophet himself has said that it is all right if we were sleepy and prayed the missed ones later,
چرا، حتی حضرت محمد (ص) خود گفته است که اگر ما خواب آلود بودیم درستش آنست که ما نماز را یک لحظه دیرتر انجام دهیم ،
She convinced herself
او خودش را متقاعد کرد
Though she did not dare open her mouth to her dad
هر چند که او جرات باز کردن دهانش را در مقابل پدرش نداشت
Thinking that Zainab was not awake yet
فکر کرد که زینب هنوز بیدار نشده
Her dad came in opening the door.
پدرش داخل شد و درب را باز کرد.
Come on, child! Wake up and get ready to pray!
"یا الله ، فرزند! از خواب بیدار شو و آماده شو برای نماز!
It's already getting late and you never know
When the death will embrace us!
اکنون دیر شده و شما هیچ وقت نمی دانید،
که چه زمانی مرگ ما را در آغوش می گیرد !
You can't always sleep like this on weekends.
تو همیشه نمی توانی ، مثل تعطیلات آخر هفته خواب شوی
You'll be punished by Allah!'”
تو باید توسط خدا مجازات شوی! "
“Phew! Allah is the most Merciful, they say!
"آه! آنها می گویند ، خدا مهربان ترین است،!
So why on earth would He want to punish
An innocent soul like me?
پس چرا او می خواهد که یک روح بی گناه مثل من
بر روی زمین را مجازات کند ؟
He is the one who has given me this
Sleepy head after all.
او کسی است که ، هر چه باشد ، استعداد خواب آلودگی به من داده است
I’m not responsible for it.
من مسئول آن نیستم.
And, me, die in a few hours of time?
و مرا ، مرگ در کمتر از چند ساعت است ؟
Whom did he think he was kidding?”
چه کسی فکر می کرد که او در حال شوخی بود ؟
She thought not knowing that and Shaitan
Has started to play a very clever game with her
او نا آگاهانه فکر می کرد ، و شیطان یک بازی بسیار زیرکانه
را با او آغاز کرد.
Zainab, I know that you’re awake,
زینب ، من می دانم که تو بیداری
Don’t pretend my dear child.
بچه عزیزم ؛ تظاهر نکن
Now get up and pray like a good girl,
اکنون بلند شو و مثل یک دختر خوب نماز بخوان
InshaAllah, we can both be together in Jannah
انشالله ، ما هر دو ، می توانیم با هم به بهشت برویم
I got to go now, or I'll miss the Jama’ath
الان باید بروم ، و الا نماز جماعت را از دست می دهم
Her dad left her lying there on her bed
And went to the mosque
پدرش او را ترک کرد درحالی که وی بر تخت خوابیده و دراز کشیده بود
به مسجد رفت.
Zainab felt extremely happy
زینب احساس بسیار شادی نمود
“At least now I can sleep without any
Disturbance until dad returns
Thought her immature mind
حداقل اکنون بدون هیچگونه مشکلی می توانم بخوابم
تا زمانیکه پدرم برگردد
A minute more sleep in the morning could
Make her feel happy like nothing in the world could.
هیچ چیز ، مانند یک دقیقه خواب بیشتر در صبح نمی توانست او را
در دنیا خوشحال کند
But wait, where am I?
اما صبر کنید، من کجا هستم؟
Why are all these people surrounding me?
چرا این همه مردم اطراف من جمع شدن؟
And why are they crying? How come I’m here?”
و چرا آنها گریه می کنن ؟ چطور می شود من اینجا هستم؟
Suddenly these questions started to overpower Zainab,
" ناگهان ، این سوالات بر ذهن زینب چیره شد
And she was curious to get hold of the answers.
او کنجکاو بود که به جواب سوالات برسد .
Hence, she attempted to get up from the bed.
و از این رو، اقدام به بلند شدن از تخت خواب نمود.
But, Alas! She could not!
اما، افسوس! او نمی توانست!
She felt like she was glued to the bed.
احساس کرد مثل اینکه به تخت چسبانده شده است.
She decided and tried to move her lips.
او تصمیم گرفت و سعی کرد لب هایش را حرکت دهد
Oh, poor Zainab! That didn’t work either!
اوه، زینب بیچاره ! این هم جواب نداد!
She thought as she felt irritated.
او فکر کرد ، علیرغم اینکه احساس دردناکی داشت
And then she heard someone saying
Something about death
و سپس شنیده یک شخصی ، چیزی در مورد مرگ می گوید
Like lightning, it struck her now!
در این هنگام ، گویی رعد و برق، به او زده شد!
No, no, no! Surely not
"نه، نه، نه! مطمئنا نه.
It can’t be true. How can it?”
این نمی تواند درست باشد. چگونه می تواند ؟
“I can’t be dead! No way.
"من نمی توانم مرده باشم! به هیچ وجه.
Just now I was lying on my bed asleep!”
she thought seriously.
او به طور جدی فکر کرد : در حال حاضر
فقط من در رختخوابم و خوابیدم!
But there was no other explanation,
اما هیچ توضیح دیگری وجود نداشت
Because someone now was covering
Her with a white cloth,
چرا که در حال حاضر، کسی او را با یک پارچه سفید پوشانده بود،
And she could not do anything to stop it,
و او نمی توانست هیچ کاری بکند و آن را متوقف کند،
But just watch
اما فقط تماشا می کرد.
She was scared,
او ترسیده بود
And still she felt difficulty in believing this
sudden change of events.
و هنوز هم او با احساس سختی به این تغییر ناگهانی پیش آمده ،
باور می کرد
Ya Allah! Please give me one more chance
ای خدا! لطفا یک شانس بیشتر به من بده
I didn’t even pray my Subah.
حتی من نماز صبح را انجام ندادم
Don’t you want me to pray to you?
آیا شما نمی خواهی برای شما نماز کنم ؟
If you wake me up
اگر شما مرا از خواب بیدار کنی
I’ll spend my whole life in no other position
من تمام زندگی خود را ، نه درموقعیتی دیگر
But praying to you, kneeling down only to you
بلکه در خواندن نماز برای شما صرف می کنم
و فقط در مقابل تو زانو می زنم
she thought desperately
او نا امیدانه فکر می کرد
And then she heard a voice inside her head
و سپس در داخل مغزش صدایی شنیده
“Allah, the Eternal Refuge.”
"خدا، پناهگاه ابدی."
He does not need anyone’s prayers to survive.
او به نماز هیچ کسی برای زنده ماندن ، نیاز ندارد.
It is He who has created man in order to worship Him.
او کسی است که انسان را ، به منظور پیروی و پرستش خلق نموده است.
Now she started regretting all those times
اکنون او حسرت تمام آن وقتهایی که به هدر رفته بود ، را می خورد
Procrastinating and ignoring His Commands.
تعلل کردن و نادیده گرفتن دستوراتش
Now she realized how much she
owed her Lord for keeping herself healthy
در حال حاضر او متوجه شد که چقدر به پروردگارش
برای سلامت بودنش ، مدیون و بدهکار است
She wished she had not spent her time
in useless ways
او آرزو کرد ، که کاش وقتش را در راه های بی فایده صرف نمی کرد
But, time and death never await anyone!
اما، زمان و مرگ منتظر کسی نمی ماند !
And she was dreading being put in Hell.
و او در هراس بود که در جهنم قرارگیرد.
She could not even imagine that moment.
حتی نمی توانست آن لحظه را تصور کند.
Not soon enough time
وقت زیادی نیست
A rough voice spoke from above
ازطرف بالا صدای خشنی صحبت کرد
“Bring her here, the disobedient soul.”
"او را اینجا بیاورید، روح سرکش"
She was lifted up and before she
Could understand what was happening,
او برداشته شده بود و قبل از اینکه بتواند بفهمد که چه اتفاقی افتاده است
She was thrown into a very narrow, deep pit.
به گودال عمیق و بسیار باریک، پرتاب گردید
This was, no doubt, “The Hell.”
بدون شک این بود ، "جهنم"
With this last thought, she kept falling down.
با این فکر پایانی، او از سقوط نجات یافت .
Zainab awoke with a jolt, wet with perspiration,
زینب با تکانی ، خیس از عرق بیدار شد،
And she was shivering.
و لرزیده بود.
And the shivering was not due to the cold.
و لرزش او به دلیل سرما نبود.
She realized that it was only a dream,
او متوجه شد که آن فقط یک رویا است ،
And she is still alive!
و او هنوز زنده است!
Thank God! But what a horrible dream it had been?
خدا را شکر! اما آن ، چه رویای وحشتناکی بود ؟
What if it was real and I had died
چه می شد اگر آن واقعی بود و فوت می کردم ،
And missing my prayers?
و نمازم را از دست می دادم؟
Allah surely loves me a lot,
قطعا خداوند خیلی مرا دوست دارد
That’s why He has shown me this dream.
به همین دلیل او این رویا را به من نشان داد.
Indeed it’s gonna be an eye opener for me,
واقعا ، آن سبب شد که چشمم باز شود
She was very grateful from Allah,
When her eyes filled with tears
او از خدا بسیار سپاسگزار بود در حالیکه چشمانش پر از اشک شد
And tears were rolling down her cheeks.
و اشکهایش ، از گونه اش به پایین سرازیر شد
And from that day forward, Zainab never
Missed a prayer on time,
واز آن روز به بعد، زینب هرگز
نماز اول وقت را از دست نداد
Now, let us face it!
اکنون، بیاییم با آن رو به رو شویم !
Do we all need such a dream to open our eyes?
آیا مثل یک رویا نیاز است، که چشمان ما را باز کند ؟
To make us realize the purpose of our lives?
آیا ما متوجه هدف از زندگیمان می شویم؟
Are there not plenty of signs on earth which
Are sufficient to make anyone turn towards Him?
آیا نعمتها و نشانه های کافی بر روی زمین وجود ندارد
که هر کسی به نوبه خود به سوی او برگردد ؟
But still, here we lie under the impression
That death will come to us
اما هنوز هم، ما تحت تاثیر این هستیم که مرگ به سراغ ما خواهد آمد
Nay! Indeed, death will come to anyone,
نه! در واقع، مرگ ، به سراغ هر کس خواهد آمد
At anytime, in any form, like an uninvited guest
And the most unwanted guest
در هر زمان، در هر شکل، مانند یک مهمان ناخوانده
و بیشترین مهمان ناخواسته است.
No matter how hard we dislike it
مهم نیست که ما چقدر زیاد از آن متنفریم
Surely we will have to leave all these worldly
Things we hold tight to.
قطعا ما مجبور به ترک تمام این چیزهای دنیوی هستیم
که محکم چسبیدیم
One day, when Allah decides to get hold of us!
یک روز، زمانی که خدا تصمیم می گیرد ، که ما را حفظ کند !
Now is the chance.
اکنون ، بخت و اقبال است.
It is now or never!
آن برای الان است نه همیشه !
Read salaat punctually
نماز را در وقت خودش بخوانید
Imam As-Sadiq (AS) has said:
امام صادق عليه السلام می فرمایند:
When you offer an obligatory prayer
وقتى نماز واجب را مى خوانى
Offer it at its stipulated time in a manner
آنرا در وقت خودش
As if it is your last prayer and you fear you shall never
چنان بخوان كه گويا آخرین نمازی است که میخوانی ونگرانی که
Get a chance to offer any prayer again
ديگر هرگز به نماز موفق نمى شوى
Let us turn to Allah before we return to Allah!
بیاییم به سوی خدا برگردیم ، قبل از اینکه به سوی خدا باز گردیم!
مترجم : محمد رضا اورعی
التماس دعا
نظرات شما عزیزان: